در آفاق کورش چنان درگرفتی که آنرا چو خورشید خاور گرفتی
ترا همرهی کرد فر خدایی ز فر خدا سایه بر سر گرفتی
نسب بردی از مادی و پارسی هم فر،از هر دو، آن آریا فر گرفتی
به آیین مزدا دل و جان سپردی وز انگیزهاش راه داور گرفتی
اگر چند بودی به کیش اهورا ولی پاس ادیان دیگر گرفتی
به قوم یهود آنچنان مهر کردی کز آن قوم نام پیمبر گرفتی
به تاریخ یادت چنان مانده نیکو که نام خوش دادگستر گرفتی
پی افکندهای معبد قوم موسی توانایی از چرخ اخضر گرفتی
همه سرفرازی و آزادگی را چو آزاد سرو تناور گرفتی
به نیروی نیکی و پاکی و دانش جهان کهن را سراسر گرفتی
مسخر نمودی دل مردمان را به داد و دهش هفت کشور گرفتی
در آن دورهی تار و آن شام ظلمت ز دریای توفنده گوهر گرفتی
حقوق بشر را چنان پی نهادی که نوع بشر را برابر گرفتی
همه بندگان را به یک چشم دیدی خرد را به هر کار یاور گرفتی
نکردی به کس بار، آیین خود را جهان بینی از مهر و اختر گرفتی
ز گنجور تاریخ تا واپسین دم به از گوهر و برتر از زر گرفتی
به کلک توانای صدها مورخ ستایش شدی زیب و زیور گرفتی
تو داد ستمدیدهی بینوا را به آزادگی از ستمگر گرفتی
به دل های تاریک و سرد و فسرده چنان آذر ایزدی در گرفتی
پس از ماد و لیدی و آشور و بابل فینقی و بخشی ز خاور گرفتی
ز یک سوی تا سند گشتت مسلم وز آن سو، ز بسفر فراتر گرفتی
زیک سوی تا ساحل پارس راندی ز یک سوی تا بحر احمر گرفتی
کهن خطهی سارد را با سپاهی نشسته بر اسب تکاور گرفتی
گشودی دژ محکم شهر بابل ستم پیشگان را به تسخر گرفتی
چنان عرصه بر خود سران تنگ کردی که آرام فرعون و قیصر گرفتی
بشد خم بر آرامگاهت سکندر بدانسان غرور سکندر گرفتی
خردمند شاها در آن روزگاران جهان را چو مهر منور گرفتی
بود لوح تو آن چنان گیتی آرا کز آن جاودان بر سر افسر گرفتی
پس از آنکه به گذشت عمرت به نیکی به سوی بهشت خدا پر گرفتی