دختر کوروش - من و شیطان

منوی اصلی
لوگو
پشتیبانی



هزار عکس

آرشیو
خرداد 1389
شیدسچپج
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


جستجو
تبادل بنر
Iran XM SEO
چت با مدیر
لینک دوستان
تبلیغات
چت روم

IP شما
Iran IP View

تبلیغات
هزار عکس

این متن، با بی پروا نوشته شده است، بسا مایه حیرت و تاثر آدمی شود.

***

هم اکنون بدرستی می دانم او بسیار زیرک بود، زیرکت تر و فرزین. بی پرواتر از مهدی، بد اخلاق از عباس، لوس تر از نسیم، سنگ تر از منیژه، سفت تر از ایرج، و نرم تر از آهن بود شنیده ام حتی گاهی انسان خوبی تبدیل میشد! مثل من. بسیاری برایش احترام فراوان قائل بودند، او که شیطان بود چنین، خدا که باید احترام می داشت، نداشت. ما هرگز احترامی برای خدا قائل نبودیم، چرا که با وجود بزرگی قدرت مندی مانند شیطان، خدا را چه نیاز بود؟ خدا باید موجودی قدرت مند و جادوگر می بود که نبود و یا ما نمی دیدیم، ما می خاستیم خدا بمب بترکونه اما نمی ترکوند، ما منتظر بودیم که خدا پسران بد و شرور رو حسابی ادب کند اما نمی کرد، خدا هیچ وقت خدایی عمل نکرد. شیطان هم دست کمی از او نداشت، اما بهتر بود، لاقل ما شیطان رو بهتر میدیدیم. باید از شیطان به عنوان یکی از تاثیرگزارترین های زندگی ام یاد کنم، اگر این است که تصمیم گرفتم یک چند از تاثیراتش، که قابل گفتن است را بنویسم.

*****
>شاید جالب ترین نکته زندگی شیطانی من، خواب صدقه ای بود که از یک دزدی دیدم، یک شب خواب دیدم از جیب آقا داوود همسایه روبرویی که تراشکار هم بود، ۳۵۰۰ تومان برداشتم، فکر کنم هنوز به دوره پنجم ابتدایی نرسیده بودم، من که هرگز خواب صدقه نمی بینم، با خودم گفتم این خواب های بی سر و ته من باز گل کرد، از قرار آن روز زهرا خانوم زنگ و زد و قرار شد من برای کاری که یادم نیست چه بود، راهی خونه اونا بشم و فلان چیز مورد نیاز به خونه خودمون ببرم، از راه پله ها در حال بالا رفتن بودن که یهویی چشمم به شلوار آقا داوود افتاد، توی راه پله ایستاده بودم فکر می کردم، که واقعا چه باید بکنم؟ هی وسوسه می شدم که یک نگاهی به جیب شلوار آقا داوود بندازم، .. این کارو کردم، دیدم یه بسته پول کلفت توی جیبشه، از وسط پول ها سه تا هزاری و یک پانصدی بر داشتم.. اومدم بیرون، خوشحال بودم، فرزین یک تفنگ خریده بود که توش گلوله هم داشت، سه هزار و پانصد تومان قیمتش بود، خیلی دلم می خاست من هم یک تفنگ نزدیک به واقعی داشته باشم، از جیب آقا داوود پول زیادی بر نداشتم، تنها به مقدار مورد نیاز که تفنگ رو بگیرم، اینکه که توی خواب دیدم که از جیب آقا داوود ۳۵۰۰ تومان بر می دارم، و در واقعیت هم چنین شد، شاید تنها خواب صدقه ای باشه که من در طول عمرم دیدم، فقر و آرزو چه قدر بهم فشار می آرود، دل پر بچگی ما باعث گریه نمی شد، حالا که بزرگ شدم من رو به سوی عبرت می کشونه، – بعد از خرید تفنگ که نمی دونم با پول حرام بود یا نه ؟ – چند ماه بعد میلاد پسرِ پسرعمو اومد خودنمون، مهمون قزوینی، باهاش خیلی بازی کردیم، تفنگ بازی هم چنین، وقت رفتن که شد من هم با اون به قزوین رفتم، توی راه به خاطر دعوایی که بوجود اومد بسیار گریه می کرد، و چون مادرش کنارش نبود، من بسیار باهاش همدردی کردم، او که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود اواسط راه ناگهان پیراهنش رو بالا زد (من در این لحظه دیدم تفنگ گم شده ام، زیر شکم اوست) و گفت: منو ببخش، که تفنگت رو دزدیدم، نمی دونستم اینقدر خوبی، بخدا اگه می دونستم… ؛ بهش گفتم: من تفنگ رو می خوام چی کنم ؟ میدمش به تو، برای خودت باشه ؛ اون که از خود گذشتگی ظاهرا بزرگ من رو دید سخت گریه کرد، و این چنین این تفنگ که از دزدی به دست اومده بود، پ با دزدی هم رفت، این دزدی را چه نیاز بود؟

اما این تنها داستان من و شیطان نبود، یک روز مادرم به من مقداری پول داد گفت برم گوشت بگیرم، پول فکر کنم ۵ هزار تومان بود، به یارو گفتم ۴۹۰۰ تومانی گوشت بده، یارو هم داد، ۱۰۰ تومان موند، بعد از ظهر من با این پول دزدی رفتم کلوپ و یک چند بازی کردم، فوتبال!

گذشت تا گذشت، دوباره چنین اتفاقی افتاد، من که یک چند این چنین دزدی کرده بودم، باز خاستم چنین کنم، اما وسط راه احساسی بهم دست داد، روشنفکر شدم، دلم گویی روشن شد؟ خدایی شد؟ برگشتم و به خانه خواهرم رفتم و به او گفتم این ۱۰۰ تومان را برای من نگهدار تا فردا بیام ازت بگیرم و برم کلوپ بازی کنم، اما به مامان نگی ها خب؟ مامان بفهمه می زنه منو. اون قبول کرد و من گوشت خریدم و رفتم خونه ، یک چند پیش مامان چرچیدم، و آخر سر بهش گفتم، ۱۰۰ تومان دادم آبجی نگهداره تا من برم فوتبال بازی کنم و بعد فرار کردم کوچه، شب که شد برگشتم خونه، از پنجره اتاق پدر مرحوم رفتم تو؛ خیلی آروم که کسی نفهمه، از گوشه در آشپرخانه رو نگاه کردم دیدم مامانم عصبانی نیست، آروم آروم جلو چشم ظاهر شدم (مثلا رفتم اتاق کوچیکه و کمی بلند حرف زدم تا مامان صدام رو بشنوه، بعد اومدم نشینمن و این کارو کردم.. فکر میکردم با این کارها عصبانیت مامان رو می خوابونم اما غافل از اینکه مامان عصبی نبود) و بعد از مدتی گفت،: کارت مشکلی نداشت، اما از این به بعد همیشه بهم بگو اگه پولی برداشتی. من دلم خیلی شاد شده بود، احساس می کردم مامان خیلی خوبی دارم و داشتم، احساس می کردم این بار می تونم با آرامش قلبی فوتبال بازی کنم، اون روز تبدیل به روز بزرگی شده بود، هنوز اون روز رو به یاد دارم، دوره ابتدایی بود. آشپرخانه رو یادمه! پیراهن آبی رو هم یادمه، دزدی من، به خوبی تموم شد و من دیگه این دزدی رو مرتکب نشدم، هر چند که دزدی های دیگه ای رو مرتکب می شدم.

اون بچگی من یادمه دختر ها و پسرهای کوچیک رو می گرفتم و بهشون دستور می دادم، هر کس خلاف گفته ام عمل می کرد، یک چوب بدست می گرفتم و می گفتم دستات رو باز کن تا کتک بزنمت! از پس دو تا دختر گستاخ رو کتک زده بودم که هنوزم بابتش ناراحتم، الانم که می بینمشون خیلی ناراحت میشم، پیش خودم میگم: هیچ منو یادتونه؟ ندایی نمی شنوم.

یک روز ظهر هنگام بود، خانواده دایی و همسرش که هر روز ساعت ۱ پسرهای شرورش به خونه می خوند اون روز نمی دانم چه شده بود که پسرهاش تو کوچه در حال بازی بودند و هنوز به خونه نرفته بودند. من هم قاطی اونها شدم، میلاد و محمد دو قلو بودند، سنگ امکان داشت به سنگ شبیه بشه، اما این دو هیچ شباهتی به هم نداشتند، دعوایشان هم سر این بود که کدام واقعا ۵ دقیقه بزرگتر است؟ میلاد می گفت من چون چاقتر هستم، محمد به استناد به گفته مادر می گفت من ۵ دقیقه زود بدنیا آمدم و پس بزرگترم. میلاد چندی بعد رفت خونه، و من به محمد گفتم بیا الکی دستات رو ببندم، فیلم بازی کنیم، دست هاشو بستم و گذاشتم رفتم، لحظات آخر ( یک چند بعد ) برگشتم دیدم داره گریه می کنه.. بقیه رو یادم نیست. داشتم مثل فیلم ها عمل می کردم.

همون روزها بود که همسایه دیوار به دیواری همین میلاد و محمد دو قلو، مرغ های زیادی خریده بود، ظهر هنگام این مرغ ها بیرون به گشت ارشاد مشغول بودند، من با خودم گفتم بگذار یکی بکشم تا ببینم چه خواهد شد؟ خواهم توانست؟ یک چوب بزرگ برداشتم و یکی را دنبال کردم، اینقدر دنبال کردم تا افتاد توی چویبار لجن! و من اینقدر زدمش تا جان داد، فریاد های آخ این مرغ را خوب به خاطر دارم، ناله های طولانی و پر از لرزش بود. فردایش همه جا سخن از این مرغ مقتول بود! درست مثل آن صفحه قتل مرد که در فیلمی از آف بی آی دیدم ناله می کرد.

نوشته شده توسط ملودی در چهارشنبه 5 خرداد ماه سال 1389 و ساعت 01:30 AM | 0 نظر