دختر کوروش - محمد روح مقدس

منوی اصلی
لوگو
پشتیبانی



هزار عکس

آرشیو
خرداد 1389
شیدسچپج
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


جستجو
تبادل بنر
Iran XM SEO
چت با مدیر
لینک دوستان
تبلیغات
چت روم

IP شما
Iran IP View

تبلیغات
هزار عکس

روزی که بردیم از یاد

زودی که دادیم بر باد

نوشته های دیگر را نیمه ول می کنم، مگر می شود از احساسم هم فرار کنم؟ از خودم به کی فرار کنم ؟ .. نمی شود باید خالی شوم، باید بیان کنم دیدگانم را. من صدای  نوای زیبای عبدالباسط را شنیدم، بیرون ـآمدم تا ببینم کدام کس است که به این زیبا گوش می دهد…! اما ناگهان

گرفتم و به خودم پیچیدم،. آمبولانسی بود که مرده ای را می برد، یدک می کشید. خاطرات سوزناک بسیاری برایم زنده شد..! آن برادر پاک. آن پریای آرام. آن پدر  چاق.  باز هم آن برادر مقدس:

شیپور های ارتش دمیده می شد، خیابان ها شلوغ بود، ترافیک شده بود، ۷۰% کل ارتش ۱۶ قزوین جمع شده بود،  گروه ها در حال رژه رفتن بودند. گروهی  منظم با لباس های مختلف. بخاطر فاجعه ای که رخ داده بود! شهادت یک جوان.

خامنه ای! به قزوین آمده بود، پادگان عظیم خلوت بود، آن جوان قصد آب کرده بود، درآن تابستان سوزان،زیر  آب اما حاوی لوله های برق بود،لوله ها فرسوده بودند. آن جوان تا دست به آب زد  با قدرت برق به زیر آب کشیده شد ..!

و اِی  وای

و  آهی بلند..

کسی نبود، همه برای دیدن رهبر ایران رفته بودند! آن جوان زیر آب تنها شاید در دل اشک می ریخت،و می گفت:

مادرم تنهاست! برادرم کم سن و سال است! اشک می ریزد! یک ماه است او را ندیده ام!برادر دیگرم  تنها دوستش منم! خدایا! مرا از آنان جدا مکن که برای آنان نیازم. خدایا  مادرم خواهد شکست! موهایش سفید  خواهد شد، خدایا مگذار با جسمم بیگانه شوم! خدایا ! آن طفل معصوم در دلش غوغا به پا خواهد شد، مرا از او هم دور مکن! او دوری یک هفتگی من را تحمل نکناد، خدایا تو خود می دانی آن طفل به من زنگ می زد و اشک می ریخت و فحش میداد که چرا به خانه بر نمی گردم! چه قدر با  مادر سخن می گفت و او را راضی می کرد تا بروند مخابرات و یک تلفن به من بزنند..!  یک تماس..

براستی محمد زیر آن  آب برق دار چه در دل داشت؟ دوست محمد رحیم بود، رحیم اما همچون من سر به دیوار می کوفت! مادرم سخت گریان بود، یکی از یکی دیوانه تر. کیست ما را کنترل کند؟ من ؟ مهدی؟ عباس؟ ایرج؟ خواهرانم؟ کیست آنان را کنترل کند؟ کیست دوستان را کنترل کند؟ می گذارم مردم بگویند او مرد  و به اسطوره تبدیل شده است! لاکن آنان نمی دانند آنچه ما بچشم و دل به یاد داریم. همه در حال گریه بودند. مردم بالا پایین می شدند.در خیابان های قزوین سربازان رژه می رفتند که ناگهان خواهرم از راه رسید و فریاد زد کجاست!؟ کجاست! کیست آن درد دیده را نگهدارد؟ مگر می شد، هر تصوری جز این ممکن بود.

کم کم میفهمیدم که چرا حواریانش،‌ با شکوه و تشریفاتی که زیبندة اخلاص آنان بود، کنفسیوس را به خاک سپردند. سپس مدت سه سال در کلبه‌هایی که کنار گورش ساختند،‌ به سر بردند و همچون پدر مردگان، بر او سوگواری کردند و  پس از آنکه همه مقبره کنفسیوس حکیم را ترک گفتند،‌ تسه کونگ، که بیش از دیگران به وی مهر داشت، ‌سه سال دیگر در آنجا ماند و به تنهایی در کنار آرامگاه استاد اخلاق ماتم گرفت. . بله، برادرم محمد که دل، تنگش بود رفت..! رفت!

و از من تنها   آهی در دلم، اشکلی در گوشه چشمم، دل تنگم ماند

روزی که بردیم از یاد

زودی که دادیم بر باد

نوشته های دیگر را نیمه ول می کنم، مگر می شود از احساسم هم فرار کنم؟ از خودم به کی فرار کنم ؟ .. نمی شود باید خالی شوم، باید بیان کنم دیدگانم را. من صدای  نوای زیبای عبدالباسط را شنیدم، بیرون ـآمدم تا ببینم کدام کس است که به این زیبا گوش می دهد…! اما ناگهان

گرفتم و به خودم پیچیدم،. آمبولانسی بود که مرده ای را می برد، یدک می کشید. خاطرات سوزناک بسیاری برایم زنده شد..! آن برادر پاک. آن پریای آرام. آن پدر  چاق.  باز هم آن برادر مقدس:

شیپور های ارتش دمیده می شد، خیابان ها شلوغ بود، ترافیک شده بود، ۷۰% کل ارتش ۱۶ قزوین جمع شده بود،  گروه ها در حال رژه رفتن بودند. گروهی  منظم با لباس های مختلف. بخاطر فاجعه ای که رخ داده بود! شهادت یک جوان.

خامنه ای! به قزوین آمده بود، پادگان عظیم خلوت بود، آن جوان قصد آب کرده بود، درآن تابستان سوزان،زیر  آب اما حاوی لوله های برق بود،لوله ها فرسوده بودند. آن جوان تا دست به آب زد  با قدرت برق به زیر آب کشیده شد ..!

و اِی  وای

و  آهی بلند..

کسی نبود، همه برای دیدن رهبر ایران رفته بودند! آن جوان زیر آب تنها شاید در دل اشک می ریخت،و می گفت:

مادرم تنهاست! برادرم کم سن و سال است! اشک می ریزد! یک ماه است او را ندیده ام!برادر دیگرم  تنها دوستش منم! خدایا! مرا از آنان جدا مکن که برای آنان نیازم. خدایا  مادرم خواهد شکست! موهایش سفید  خواهد شد، خدایا مگذار با جسمم بیگانه شوم! خدایا ! آن طفل معصوم در دلش غوغا به پا خواهد شد، مرا از او هم دور مکن! او دوری یک هفتگی من را تحمل نکناد، خدایا تو خود می دانی آن طفل به من زنگ می زد و اشک می ریخت و فحش میداد که چرا به خانه بر نمی گردم! چه قدر با  مادر سخن می گفت و او را راضی می کرد تا بروند مخابرات و یک تلفن به من بزنند..!  یک تماس..

براستی محمد زیر آن  آب برق دار چه در دل داشت؟ دوست محمد رحیم بود، رحیم اما همچون من سر به دیوار می کوفت! مادرم سخت گریان بود، یکی از یکی دیوانه تر. کیست ما را کنترل کند؟ من ؟ مهدی؟ عباس؟ ایرج؟ خواهرانم؟ کیست آنان را کنترل کند؟ کیست دوستان را کنترل کند؟ می گذارم مردم بگویند او مرد  و به اسطوره تبدیل شده است! لاکن آنان نمی دانند آنچه ما بچشم و دل به یاد داریم. همه در حال گریه بودند. مردم بالا پایین می شدند.در خیابان های قزوین سربازان رژه می رفتند که ناگهان خواهرم از راه رسید و فریاد زد کجاست!؟ کجاست! کیست آن درد دیده را نگهدارد؟ مگر می شد، هر تصوری جز این ممکن بود.

کم کم میفهمیدم که چرا حواریانش،‌ با شکوه و تشریفاتی که زیبندة اخلاص آنان بود، کنفسیوس را به خاک سپردند. سپس مدت سه سال در کلبه‌هایی که کنار گورش ساختند،‌ به سر بردند و همچون پدر مردگان، بر او سوگواری کردند و  پس از آنکه همه مقبره کنفسیوس حکیم را ترک گفتند،‌ تسه کونگ، که بیش از دیگران به وی مهر داشت، ‌سه سال دیگر در آنجا ماند و به تنهایی در کنار آرامگاه استاد اخلاق ماتم گرفت. . بله، برادرم محمد که دل، تنگش بود رفت..! رفت!

و از من تنها   آهی در دلم، اشکلی در گوشه چشمم، دل تنگم ماند

روزی که بردیم از یاد

روزی که دادیم بر باد

نوشته های دیگر را نیمه ول می کنم، مگر می شود از احساسم هم فرار کنم؟ از خودم به کی فرار کنم ؟ .. نمی شود باید خالی شوم، باید بیان کنم دیدگانم را. من صدای  نوای زیبای عبدالباسط را شنیدم، بیرون ـآمدم تا ببینم کدام کس است که به این زیبا گوش می دهد…! اما ناگهان

گرفتم و به خودم پیچیدم،. آمبولانسی بود که مرده ای را می برد، یدک می کشید. خاطرات سوزناک بسیاری برایم زنده شد..! آن برادر پاک. آن پریای آرام. آن پدر  چاق.  باز هم آن برادر مقدس:

شیپور های ارتش دمیده می شد، خیابان ها شلوغ بود، ترافیک شده بود، ۷۰% کل ارتش ۱۶ قزوین جمع شده بود،  گروه ها در حال رژه رفتن بودند. گروهی  منظم با لباس های مختلف. بخاطر فاجعه ای که رخ داده بود! شهادت یک جوان.

خامنه ای! به قزوین آمده بود، پادگان عظیم خلوت بود، آن جوان قصد آب کرده بود، درآن تابستان سوزان،زیر  آب اما حاوی لوله های برق بود،لوله ها فرسوده بودند. آن جوان تا دست به آب زد  با قدرت برق به زیر آب کشیده شد ..!

و اِی  وای

و  آهی بلند..

کسی نبود، همه برای دیدن رهبر ایران رفته بودند! آن جوان زیر آب تنها شاید در دل اشک می ریخت،و می گفت:

مادرم تنهاست! برادرم کم سن و سال است! اشک می ریزد! یک ماه است او را ندیده ام!برادر دیگرم  تنها دوستش منم! خدایا! مرا از آنان جدا مکن که برای آنان نیازم. خدایا  مادرم خواهد شکست! موهایش سفید  خواهد شد، خدایا مگذار با جسمم بیگانه شوم! خدایا ! آن طفل معصوم در دلش غوغا به پا خواهد شد، مرا از او هم دور مکن! او دوری یک هفتگی من را تحمل نکناد، خدایا تو خود می دانی آن طفل به من زنگ می زد و اشک می ریخت و فحش میداد که چرا به خانه بر نمی گردم! چه قدر با  مادر سخن می گفت و او را راضی می کرد تا بروند مخابرات و یک تلفن به من بزنند..!  یک تماس..

براستی محمد زیر آن  آب برق دار چه در دل داشت؟ دوست محمد رحیم بود، رحیم اما همچون من سر به دیوار می کوفت! مادرم سخت گریان بود، یکی از یکی دیوانه تر. کیست ما را کنترل کند؟ من ؟ مهدی؟ عباس؟ ایرج؟ خواهرانم؟ کیست آنان را کنترل کند؟ کیست دوستان را کنترل کند؟ می گذارم مردم بگویند او مرد  و به اسطوره تبدیل شده است! لاکن آنان نمی دانند آنچه ما بچشم و دل به یاد داریم. همه در حال گریه بودند. مردم بالا پایین می شدند.در خیابان های قزوین سربازان رژه می رفتند که ناگهان خواهرم از راه رسید و فریاد زد کجاست!؟ کجاست! کیست آن درد دیده را نگهدارد؟ مگر می شد، هر تصوری جز این ممکن بود.

کم کم میفهمیدم که چرا حواریانش،‌ با شکوه و تشریفاتی که زیبندة اخلاص آنان بود، کنفسیوس را به خاک سپردند. سپس مدت سه سال در کلبه‌هایی که کنار گورش ساختند،‌ به سر بردند و همچون پدر مردگان، بر او سوگواری کردند و  پس از آنکه همه مقبره کنفسیوس حکیم را ترک گفتند،‌ تسه کونگ، که بیش از دیگران به وی مهر داشت، ‌سه سال دیگر در آنجا ماند و به تنهایی در کنار آرامگاه استاد اخلاق ماتم گرفت. . بله، برادرم محمد که دل، تنگش بود رفت..! رفت!

و از من تنها   آهی در دلم، اشکلی در گوشه چشمم، دل تنگم ماند

روزی که بردیم از یاد

زودی که دادیم بر باد

نوشته شده توسط ملودی در چهارشنبه 5 خرداد ماه سال 1389 و ساعت 01:29 AM | 0 نظر