دختر کوروش - فقر و آزادی

منوی اصلی
لوگو
پشتیبانی



هزار عکس

آرشیو
خرداد 1389
شیدسچپج
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


جستجو
تبادل بنر
Iran XM SEO
چت با مدیر
لینک دوستان
تبلیغات
چت روم

IP شما
Iran IP View

تبلیغات
هزار عکس

فقر و آزادی - کم و بیش

دل خوش بودم، به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم،

من هم آرزو می کردم یه فرغون داشته باشم تا توش سوار بشم و یکی منو برونه و کیف کنم. لاستیک ها دوچرخه ها رو پیدا می کردیم با یه چوب که از درخت می کندیم لاستیک رو هم می روندیم، در اوج بدبختی، ما خوشبخت ترین بچه و انسان روی زمین بودیم، بزرگترین هدیه خدا به ما بچه ها آزادی بود. اما هر چه بزرگتر که می شدیم، و سعی برای انحراف فکری من و ما که بیشتر می شد، ما نیز از آزادی دور می شدیم، حالا می فهمم جامعه و زمانه چگونه از ما آزادی رو گرفت، اگر یکی می بود که ما رو به حال خودمون رها می کرد، قرآن زیر گوش ما نمیخوند، نمازش رو به ما نشون نمیداد، و ما رو به تعزیه خوانی نمی برد، اکنون وضع بهتری داشتیم، اگر یکی بجای نماز خواندن نماز یادمون می داد، اگر یکی به جای کلمات عربی قرآن، لااقل کلمه های فارسی نشونمون میداد و اگر یکی می گفت هنگام نماز خواندن چرا می گویم : خدا یکتاست؟ و چرا نمی گویم خدایا تو یکتایی، لااقل  چرا مستقیم با خدا سخن نمی گویم. را جواب می گفت، اکنون وضع ما، و وضع ممکلت ما طور دیگری بود. و هزاران اگر. دلیل اینکه آزادی رو از ما گرفتند، بی شک مذهب بود، کج فهمی های مذهب و مذهبی، باعث می شد بسیاری از ما از مذهب دور بشیم، و دور شدن ما از مذهب البته به جامعه مذهبی، و مذهب ضربه ها می زد. برای مثال اگر به کسی می گفتم چرا خدا یه دونست و اون این جواب رو نمیداد : خفه شو، خدای من یکیه، برو گمشو ؛ شاید من نیز اکنون خدا پرست بودم، و یا لاقل یه کمی شناخت از خدا داشتم، اما وقتی پی بچگی من را با این سخن های هیچ و پوچ ریختند، واقعا چه باید بکنم؟ تا کی باید اشتباهات و خرافات گذشته را اصلاح کنم؟ اگر مذهب نبود و من خود مذهب را میافتم بی شک مذهبی تر و آزاد تر و با شعورتر می شدم، و اگر مذهبی هم نمی شدم لاقل خودم بودم، اما شعورم را فروختند، فهمم را خریدند، عقلم را نیز کج کردند و احساسم را برعکس. پوستینم را وارونه، چه بسا من تا ابد وارونه باشم.

فقر و آزادی - کم و بیش 2

فقر و آزادی - کم و بیش ۲

ما آزاد بودیم، ما نقطه هایی بودیم که ارزش خط داشتیم، بزرگان ما خط هایی بودن که ارزش حجم شدن داشتن و چه بسا بودند.

ما آزاد بودیم، ما زنده بودیم، ما در اوج فقیری و نداری آزاد بودیم! چه فقیرهای خوشبختی بودیم.

پاهای یخ زده شاید فقیری نعمت بزرگ دیگه ما بود، لذتی که در فقیری بود در هیچ کاری نبود، بدبختی های ما، بدبختی نبود، نامش بدبختی بود، ما بسیار خوشبخت بودیم. به سمیرا می گفتم :

    همه ی مردی و خاطره من ها این بود که وقتی برف می بارید موشمپا (تا حالا اینو به فارسی ننوشتم نمی دونم املاش درسته یا نه – Moshampa ) می کردیم تو پاهامون و کفش های پاره رو می پوشیدیم، می رفتیم مدرسه، پاهامون یخ می زد، لذت هم همین بود، همین کارهایی که می کردیم، به چیزی هم حسرت نمی خوردیم، آزاد بودیم، آزادی رو با پول از ما گرفتن.

براستی هم چنین بود، توی کفش ها گویی آب سرازیر بود، گاهی واقعا پاهامون یخ می زد، من و فرزین فرزینِ زِبِل، چه کارها کردیم. موشمپا رو می پوشیدیم! سپس جوراب رو می پوشیدیم، تا وقتی موشمپا پامون بود احساس بدی داشتیم، گاهی صداهای ناشی از حرکتش نیز باعث میشد برخی از بچه ها بفهمم که این کارو کردیم، این موقع ما در دل خجالت می کشیدم، وای! آی! چه روزهای بزرگ و پر نعمت و با شکوهی داشتیم، بعید می دانم به خوشبختی ما شخصی بوده باشد. همین که به یاد آن سختی ها و لذت ها و درد ها می افتم، خودش لذت بزرگیست که کم کس دارد.

کافر بودیم ؟؟؟ خدا خیلی خوب بود، اما ما خدایی نداشتیم، خدا برای قسم خوردن بود، خدای برای فرار از زیر کتک بود، خدا بود برای واقعیت بخشیدن به دروغ ها بود. خدا برای بازی بود، خدا کاربرد دیگه ای نداشت، خوبی مذهب برای بی مذهب ها همینجاست! خدا یه پیره مرد بود، شبیه خشایار شاه، قد بلند، بزرگ و سیاه، که چهرش دیده نمی شد، یه عصا هم دستش داشت، که به زمین نگاه می کرد و بازی را هدایت می کرد، کارها رو دنبال می کرد، مامانم می گفت فاصله بین خدا و جبرائیل – که نمی دانستیم کیست – تنها یک پرده هستش، من همش در فکر اون پرده بودم، چرا جبرائیل  فضولی نمی کرد؟ مادرم می گفت خدا خواست که امام علی رو آزمایش کنه  پس که به علی گفت دنیا رو درون زنبیل می زارم بردار تا ببینم چه قدر زور داری؟ علی هم وقتی زنبیل رو برداشت که چشماش خون افتاد (ظاهرا این داستان زیبا و خیالی ریشه در واقعتی دارد که تحریف شده است، می گویند وقتی عبید شمشیرش را خواست بر سر علی بکوبد علی شمشیر را سپر قرار داد، و از پسِ فشار بر چشماش خون افتاد. – امیدوارم تحریف نکرده باشم) – من با خود فکر می کردم علی چه قدر بزرگه که دنیا رو بر میداره؟ عجب…!!! فکر هم پاسخ گو نبود، پس فکر می کردم دنیا بسیار با این چیزی که می بینم فرق داره، و باید چیزهای دیگه ای هم باشه. اما هر چه بزرگتر شدم چیز خاصی ندیدم؟ همه فقط از معجزه و خرافات حرف می زدن من هم هی شک می کردم و با خودم میگفتم چرا اینقدر من آدم بدی هستم که اینقدر سوال دارم؟ به حال خودم بسیار ناراحت بودم، زیرا فکر می کردم راه من بسیار کج هستش، همه بلدن سوره ها قرآن رو بخونن، نماز بخونن من اما حتی تاریخ تولدم برام مهم نبود، نمی دونستم کی هستش، شمردن ماه های سال هم برام مهم نبود، – تا دوره راهنمایی فکر می کردم متولد خرداد ماه هستم. خیلی ناراحت بودم، چرا که فکر می کردم من چیزهای مذهبی و عمومی دیگران رو نمی فهمم. همیشه به فکر حس ششم خوم بودم، دلم می خواست جادوگر باشم، با اینکه برای اینا تلاش می کردم، اون ته دل ناراحت بودم و احساس می کردم دارم شیطان راهی، میرم.

فقر و آزادی - کم و بیش 2

فقر و آزادی - کم و بیش ۲

و کمی قبلش هم دوباره به سمیرا گفتم :

    بزرگترین ها نیز معمولا فقیر بودند، پس آیا بهتر نیست بجای مادّیات یک خاله خوب و پر آوازه برای فقیر بود؟ یادمه اون آدم های خوب اسطوره ما بودن، سعی می کردیم مثل اونا باشیم

    گاهی چای می خواستیم قند نبود

    قند داشتیم چای نبود

    آب می خواستیم، یخ زده بود

    یخ می خواستیم یخچال نبود

فقر روحی؛ فقر ما، تنها پول و درد و رنج جسمی نبود، تشیع باطلی که به ما آموخته بودند چنین بود : خفه باش، کج شو، خم شو، لال شو، گم شو، خر شو – ما حتی خر هم می شدیم، خرمان می کردند، یه قرون پول می دادند و می گفتند برو ماشین لباس شویی بگیر. دایی می گفت با این یک قرون می تونی سالها پولدار باشی و لذت ببری! می گفت : کاش من جای تو بودم و این یک قرون دست من بود! – کس نبود ببینه چه هندونه هایی زیر بغل می رفت؟ – اما فقر بزرگ ما ایا شوخی ها و احمق فرض کردن ها نبود، ماها احمق نبودیم دایی من رو خر می کرد اما نمی دونست که من با یک قرون تنها می تونم یک لواشک بگیرم و بس. – فقر بزرگ ما سخنانی بود که می شنیدیم، خرفات ها و .. که معمولا مذهبی بودند. مادرم می گفت : دست حضرت ابوالفضل که قطع شده بود را ده ها نفر اومدند بردارند با ترس بسیار، اما نتونستند، بردارندش، اینقدر حضرت ابوالفضل عظمت داشت. و می گفت : شب ها شمشیر ذوالفقار حضرت علی می رفت و سر کسایی رو که آدم بدی بودند رو قیچی می کرد. (با دستش هم نشون میداد که چطوری قیچی می کرد) حرفهایی که باز تکرار میشن و .. اینها ذهن من رو به جاهای دور و درازی می برد، این دور و دراز رفتن ها احساس من روبه کلماتی که می شنیدم عوض میکرد، احساسم به علی، ابوالفضل و شمشیر و خدا عوض میشد. اینکه احساسم عوض میشد خود ضربه بزرگی بود، اینکه مذهب برایم بی مفهوم می گشت – که البته چنین بود ضربه دیگری بود- نیز ضربه بزرگی بود. ما رو از نعمت مذهبی بودن محروم کرده بودند، داییم که بچش از ۲ سالگی یاد داده بود آب خوردنی بگه لعنت بر بزید، و سلام بر حسین. این نقطه همون نقطه لعنتی بود که من بسیار ازش متنفر بودم، برادرم ایرج به دخترش مهتا می آموخت سوره های قرآن را حفظ کند، و بعد به او جایزه می داد، آیا از قرآن چیزی به او آموخته بود؟ آیا ادب به او آموخته بود؟ البته باز هم نه، زیرا او تبدیل به دختری شده بود که موهای رنگ سفید مادر بزرگِ پیرش را می کشید، او بارها بی ادبی های بسیار کرده بود. دلیل بی ادبی ها تنها پدر و مادر بود، اونها می تونستند با راه هایی که نشون میدن جلو همه این ها رو بگیرن اما حیف! اما حیف که تربیت تنها در نماز خوندن، لعنت بر یزید گفتن و قرآن خوندن خلاصه شده بود. می بینم یک مذهب، یک دین چگونه باید تحریف شود؟ قرآن محتوایش تحریف نشده خب که چه ؟ – ما می رفتیم به خانه های ظاهرا خدا، که گویی فرقی با آن معبدهای وحشتناک بابل نداشت، می دیدم مردم چه می کنند، خوب به یاد دارم، شب ۲۱ ماه رمضان بود، این روز را گفته بودند که بسیار مقدس است، و ما نیز مقدس می دانستیم، در این شب مقدس آن پسر را با آن چند پسر در دستشویی! مسجد یاد دارم که چه می کردند، شرما، من خوب به یاد دارم داخل مسجد دوستانم مهر ها را که مردم سر روی آن می گذاشتند را این ور و اون ور می انداختند، حتی این پسره مسعود را به یاد دارم که مهرها را بر سر این و اون می کوفت و یا آن یکی مهرها را که گرد هم بودند روی زمین مثل توپ میروند.من اون آخونده رو هم یادمه که به بچش گفت : پوفیوس – هیچ نمی دونم یعنی چی، فقط می دونم فحش بدی هستش، که به هر کی بگی دعوا راه افتاده. فقر بود و فقر! – مادرم ما رو در انتخاب ها آزاد گداشته بود، اما هر از چند گاهی هم که سخن می گفت تاثیری بیشتر از دیگران می گذاشت، زیرا سخنان مامایم برای من ها معیار بود. و من که بچه بودم، چیزهایی که را نباید می فهمیدم را فهمیدم، و چیزهایی را که باید می فهمیدم ، نفهمیدم. و یا اگر فهمیدم، و همان جمله درست را دقیقا درست بیان می کردم، مشکل در احساس بود! زیرا احساس من به آن کلمه ها فرق کرده بود. – من بیشتر این اتفاق ها را تقصیر خودم می دانم، باید می فهمیدم، چرا نفهمیدم؟

زندگی ساده و این زندگی ساده ما بود، زندگی بدون علمی که سرشار از سنت ها و فرهنگ بود، سرشار از خردی که امروز پیداش نیست و گم شده است. ما فقیر بودیم، من که اون صحنه های بزرگ را فراموش نمی کنم! اون روز که مامان ۵۰ تومان برای من کنار گذاشته بود، با اون ۵۰ تومان من تو مدرسه پولدار حساب می شدم، دقیقا ۱۰ تا لواشک می شد باهاش خرید! لواشک ها رو دور انگشتامون می پیچیدیم و لیس می زدیم، تا دیر تموم شه، وقتی تموم می شد انگاری عمرم تموم می شد. اما اون ۵۰ تومان قلب من رو هم شکست.. مگه میشه هنگام نوشتن اشک رو هم نگه داشت؟ صبح همون روز، مهمون اومده بود خونمون، هیچ پولی توی خونه نبود، یخچال خراب خونه ما، هیچی توش نبود، نه میوه و نه غذا، تنها!… خالی… محمد روح مقدس، که وارث عظیمی از درد و رنج بود، دنبال پول می گشت؟ زیر فرش؟ روی طاقچه؟ کجا؟ کجا هست که برم میوه بخرم !؟ هیچ جا نبود. مامانم که ۵۰ تومان که پولی زیادی هم بود برای من کنار گذاشته، اگه اونو به محمد میداد میشد ۱ کیلو میوه خرید اما نداد. نگهداشت تا به من بده.. لعنت! عجب روز بدی، دل محمد شکسته بود، غرورش ؟ مامان چی؟ هیچی تو خونه نبود؛ محمد بعد که فهمید مامان ۵۰ داشت و به من داده با حسرت میگفت می تونستیم سربلند تر باشیم .. با اندوه می گفت با اون می شد یک کیلو میوه خرید. احساس می کنم واقعا دلم پره، دلم پره پره.. دل هایی که می شکنه تا ابد دلم رو خون می کنه، دل آرمان که یه بار بشکنه من تا مدت ها هرگز نمی تونم اون رو فراموش کنم، چه برسه محمد که ۱۰ سال هست مرده (اما زنده است) و من دلم تنگه براش، دلم می خواد که یک بار خوابش رو ببینم. اما نمی بینم.

فقر و آزادی - کم و بیش 4

فقر و آزادی - کم و بیش ۴

صلوات بفرست ماجرای صلوات هم بسیار جالب بود، یک بار نمی دانم چه شد در شلوغی خانه فریاد زدم صلوات بفرست، یهو صداها رفت بالا، اون می گفت خدا به پدرت رحمت کنه، اون یکی رفتگان رو رحمت می فرستاد، یهو صداها آروم شد، این مهمون های ما، که نزدیکان هم بودند صدای پیشه رو در می آوردند، نمی دونم زیر لب چی می خوندند ولی خیلی خوششون می اومد. این شد که از اون به بعد جاهای مختلفی صلوات بفرستید رو فریاد می زدم! – یاد آن روز هم خوش که با خانواده دایی رفته بودیم کوه، در راه رفت من هی می گفتم برای پدر ۵ تا صلوات بفرستید، برای محمد ۵ تا بفرستید، ۵ تا فلانی و فلانی… اینها که آدم های مذهبی ای بودند، ترس داشتند از اعتراض! ، من که قصد نداشتم مذهب را و مقدسات مذهب را به بازی و تمسخر بگیرم، بچه بودم. و اکنون نیز این واقعه اندوه قلبیم را فزون می کند و بس.

نوشته شده توسط ملودی در چهارشنبه 5 خرداد ماه سال 1389 و ساعت 01:27 AM | 0 نظر