دختر کوروش - روستای متروک ما

منوی اصلی
لوگو
پشتیبانی



هزار عکس

آرشیو
خرداد 1389
شیدسچپج
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


جستجو
تبادل بنر
Iran XM SEO
چت با مدیر
لینک دوستان
تبلیغات
چت روم

IP شما
Iran IP View

تبلیغات
هزار عکس

امروز از روستای متروکمان دیدم کردم ، سخت پریشان بودم ، احساس های متفاوتی داشتم ، احساس های متفاوتی که اشک را بر صورتم جاری می ساخت ، خانه هایی که خالی از سکنه هستند، مقبره هایی که تنها ماندند ، بزرگانِ و خان هایی که تنها مانده اند ، انسان هایی که دیگر نیستند ، روح های بزرگی اهل اینجا بوده اند و اکنون کسی روحشان را نمی بیند، رنج هایی که چوپانان کشیدند ، درختانی که خشک شده اند، چشم هایی که نمی بینند، گرگهایی که مرده اند و گوسفندهایی که گوشتی ندارند ، چه احساس خویشاوندی بزرگی در من است ، شما از من هستید و من از شما و ما از خدا ؛

“و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن، مثل تنها مردن.” (دکتر شریعتی)

جنگل هایی که عبدالله خان عموی بزرگم کاشت اکنون درختان خشکیده ای شده اند از دیدنشان دلگیر می شوم ، از دیدن مناظر پر از سکوت، که روزگاری پدرم در آنجا چشمه ها یافته بود و اکنون خشکیده اند، دلگیرم. از روستا خارج می شوم ، آه همه جا چه خشک است ماشینی رد نمی شود ، آفتاب سوزان بر سر جد پیرمردان تنهای این روستاها می تابد ، نه امکاناتی برای سپری و نه ماشینی برای سوار شدن ، من نیز تنها می شوم ، من نیز روح تنهایی می شوم که ناگهان از خود بی خود می شوم به خود می آیم می بینیم مرگ نهیب می زند ، چند قدمی با درّه فاصله ندارم ، می ایستم ، خود را چون روح خویشاوندی با تمام روح های تنها مانده روستا ها می یابم که در کاخ های نامرئی خود می گردیم ، با هم دست می دهیم ، آزادیم ، هر چند گاهی یکی به تعدادمان اضافه می شود ، یک روح تنها ! لحظاتی  که من هرگز نمی توانم وصف کنم ، احساس اینکه هیچ سنگینی وجود ندارم ، انگاری ترس ندارم که کسی مرا ببیند و بگوید درس بخوان ! کار کن ! زندگی کن ! سختی بکش ! آدم باش! باش!

نمی توانم وصف کنم ، در میان روح های تنها و بزرگ لبخندی آرام بر لبانم نقش بسته که کمتر چنین لبخندی می زنم

قلعه دختر اربابی را می بینیم که مقابل سخن زور پدرش ایستاد و تن به ازدواج مصلحتی نداد ، قلعه ای ساخت و دختران را جمع کرد و تا مرگ آنجا بود، او که دوره ای محبوب و خانه اش پر از آدمک! ها بود. اکنون او نیز تنهاست، آه چه سخت است!  (قلعه دختران – قیز قلعسی )

باد خشکی می زود و کسی نیست بگوید : آه چه باد خشک و بی احساسی! ، دیگر چرا می وزی ؟ – – – نه آدمی برای اعتراض ، نه درختی برای خشک کردنش ، نه دریایی برای موج دادانش ، نه خاکی برای جابجا کردنش ؛ پس چرا می وزی…باد نیز پاسخی نمی گوید .

امامی بود که ازش حکایات باقی! اما چه کسی  بشوند؟ چه کسی بخواند؟ امام زاده ای را می بینم که زائری ندارد، خانه هایی که در حال فرو ریختن، دیوارهای خشتی که باران ارتفاعشان را کاسته است، کم کم دارند با خاک یکسان می شوند.

آن طرف گوشه ای از جاده ۳ مسافر ایستاده اند ! گویی ساعت ها منتظرند ، ماشینی برای سوار نیست ، مالی هم برای خریدش نیست ، ماشین ها همچون ماشین رباتی، خون سردی می گذرند ، خونم با این سردی ها گرم می شود و بر می گردم تا سوارشان کنم ، اما خبری نیست ، روح های تنها پیداشان نیست ، رفته اند ، به کجا؟ نمی دانم ، آنان نیز مرا همچون ربات های دیگر پنداشتند ؛ افسوس که در قدم اول نایستادم..

حرف داماد بر روی چشمانم آمده است : “…خداوند به نیت هم اهمیت خاصی می دهد…”

باز هم می روم ، یک روستای معروف نام را می بینم و از دیدنش به شدت می گیرم ، تنها یک قلعه دارد ، خانه ای ندارد و تنها ۲ مقبره دارد ؛ مقبره ارباب و همسرش ! که به اطرافیان و بردگان خود ظلم می کردند ، اکنون چه سخت تنها هستند و تنها چند دیوار خشتی را بر اطرا ف خود می بینند به همراه باد خشکی که می وزد ، همین

افسوس! که من نیز تحمل این سکوت تنهایی را نیاوردم، و این متروکِ را ترک کردم، احساس بدی دارم ، چه عذاب وجدانی دارم ، آمده ایم در ساختمان های چند طبقه و بدون حیاتی سر سبز نشسته ایم و خشک و بی احساس همدیگر را نگاه می کنیم .

یاد حرفهای مادرم می افتم که می گفت که وقتی زلزله ۶۹ آمد برّه های ما از ترس خشک شده بودند ، گاو های ما زیر خاک ها مدفون شده بودند و چاره ای جز بریدن سر آن همه گاو نداشتیم

و داماد می گوید : اینها نشانه هایی بزرگ است …

من نیز تایید می کنم ” آری نشانه است “

در این میان ترانه ای کمی مرا آرام می کند :

دلم می خواد به اصفحان برگردم…

دلم می خواد به نصف جهان برگردم



دلم اونجا ، یادم اونجاست ، همه راز و نیازم اونجاست …معین !

.

.

آفتاب در حال غروب کردن است

و من

در حال رسیدن .

نوشته شده توسط ملودی در چهارشنبه 5 خرداد ماه سال 1389 و ساعت 01:24 AM | 0 نظر